افسر

ساخت وبلاگ

سال 78 برای سمینار یکی از درس های دانشگاهم،

و همچنین دیدن دوستان دوران تحصیلم، اومدم یکی از شهر های جنوبی.

یکیشون سرباز بود 

و یکیشون کارمند اداره ای که می خواستم از مدارک کتابخانه ایش استفاده کنم.

شب رو در مهمانسرا پیش دوستان بودیم و پلو و تن ماهی به یاد ایام دوره لیسانس خوردیم.

فردایی رفتم اداره دوست کارمندم تا سری به کتابخونه بزنم

داخل اتاقش که شدم دیدم جمعی از همکارانشون نشسته اند و می خندند.

بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم که یکی از آنها سربازه  و افسره

دستش یه کاغذ بود که شماره تلفن اداره و داخلی خاصی روش نوشته شده بود.

داشت تعریف می کرد که در اتوبوس، خانمی چادری بهش شماره داده و بچه ها می خندیدند

 براش توضیح دادند که شماره مربوط به خونه ای سازمانی داخل اداره است و مربوط به آقای مجیدی

پسره از تعجب شاخ درآورده بود و بچه ها بهش گفتند که بهتره بی خیال موضوع بشه

منم به عنوان یه مهمان بعضی وقتها برای همراهی با جمع، لبخندی می زدم و خبر از چیزی نداشتم

با دوستم رفتیم سمت کتابخانه و در مسیر ازش پرسیدم که ماجرا چی بود؟

گفت که پسره، لیسانسه و سربازیش رو می گذرونه

با لباس نظامی سوار اتوبوس میشه و باخانمی همسفر می شن و از تهران تا اون شهر باهم میان

دختره براش شماره می نویسه و می ده

پسره هم پرس وجو کرده بود و به اون اداره رسیده بود

و فهمیده بود که خانمه دختر آقای مجیدیه

و خونه سازمانی دارن داخل اداره

گفتم خوب ایراد کار چی بود؟ برای ازدواجه خب

دوستم گفت خانمه تشنه ازدواجه و  هر کسی که نگاش کنه رو به چشم خواستگار می بینه

ظاهرا همکار دوستم بود و خب بنده خدا تلاش می کرد تا  سر و سامان بگیره

ولی خب نفهمیدم سایر همکاران اون معاونت برای چی می خندیدن.

و این اولین آشنایی من با اسم خانم مجیدی بود.

افطاری توی خونه باغ شالیزارمون...
ما را در سایت افطاری توی خونه باغ شالیزارمون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arezoyebabak بازدید : 91 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 4:51